Thursday, December 2, 2010

I forgive.

The tears I shed, I forgive.
The suffering and disappointments, I forgive.
The betrayals and lies, I forgive.
The slandering and scheming, I forgive.
The hatred and persecution, I forgive.
The punches that were given, I forgive.
The shattered dreams, I forgive.
The dead hopes, I forgive.
The disaffection and jealousy, I forgive.
The indifference and ill will, I forgive.
The injustice in the name of justice, I forgive.
The anger and mistreatment, I forgive.
The neglect and oblivion, I forgive.
The world with all its evil, I forgive.

Tuesday, November 23, 2010

خورخه

کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

Wednesday, October 27, 2010

چه کسی خواهد برد ......چه کسی خواهد باخت


چشمانت که باز شود یا عاشق تر می شوی یا میبری.... بردن یا بریدن ، سیاووش در آتش رفت تا تطهیر شود و کیکاووس فقط نظاره گر بود . بی سوال و بی جواب و پاسخی از دریچه صادق و بقول پناهی در آرزوی دنیایی که ما را به کلام احتیاجی نیفتد... آنقدر بلند بلند می خوانم تا نابینایان این دیار راه به جایی بیابند... امان از روزی که قد حوصله ام به بلندی شب یلدا نرسد و کارد به نازکترین رگه های روحم برسد...

تناقضات واقعیت حقیقت شناخت اولویت من تو قضاوت اهمیت موقعیت و نهایتا" تصمیم

ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
گر برون مندی ز قطع برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن

بسیار خوب می پذیرم مثل تو و هزاران نه میلیاردها آدم در روی این کره خاکی تناقض دارم اما بر خلاف خیلی از این میلیاردها من
فکر نمی کنم انسان بد یا بی خاصیتی هستم و خوشحالم که این بیت در باره من صادق نیست

سنگي و گياهي كه در آن خاصيتي هست از آدمي به كه درو منفعتي نيست

این اولین قدم از خودشناسی من هست

Saturday, October 16, 2010

انسان

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم ،
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.

و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ،
من را خودم از خودم ساخته‌ام،
تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى.

می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسان‌هاست ،
پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم......
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتادبه خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا.

اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،نامت را انسانى باهوش بگذار

Friday, October 15, 2010

پوست انداختن-1

سال هاست تلاش می کنم بنویسم هرچه تلاش می کردم نمی نشد که نمی شد. اکنون همچون ماری به خود می پیچم بر ای پوست اندازی هر چه نوشته ام هرجا از این بوده که دیگری و دیگران با من چه کرده اند می کنند و توصیف عامیانه ی دردها. این دیگری یا انسانی است در سوی دیگر رابطه یا ماهیت پوچ و جبار زندگی است یا دست بی مروت تقدیر. هیچ جا -لااقل من - ندیده ام کسی بگوید از سهم خودش در همان شوربختی ای که دارد دردش را به اشتراک می گذارد با دیگران. بی آنکه قصدش خلاصی وجدان باشد یا خودویرانگری در قالب های ادبیاتی. من اما دیگر نمی خواهم اینجا از آنچه که گذشت بنویسم. از درد و غم و هجران و بی وفایی و چه و چه. هی بیایم بنشینم به درد و دل که های با من چه کردند و من چه کشیدم و چنین و چنان. نه که خسته شده باشم. چه کسی بدش می آید از چس ناله کردن؟ از مونولوگ نوشتن و درد و دل کردن؟ چه کسی بدش می آید که بیایند دردهایش را بخوانند لایک بزنند و سری تکان بدهند که آوخ به ما هم چنین شده و چنان رفته؟ اما فایده چه؟ نوشتن تنها به قصد سبک شدن؟ تایید گرفتن از دیگران به توجیه خود؟ در اصل ماجرا چه فرقی می کند؟ در آن پایه ای که این نکبت ها را بنیان گزارده که تو بیایی بنویسی؟ سرنوشت سیاه؟ نادانی یا سنگدلی دیگران؟ همیشه تقصیر از بیرون؟ همیشه من معصوم و قربانی؟ همیشه من آنی که مصیبت کشیده و صبور گذشته و حکیمانه دارد از دردِ کشیده نقل می کند به قصد عبرت یا گرفتن تایید؟ آخرش که چه؟ سرم را از گه این مجاز در بیاورم زندگی همان است که هست. درد ها همان است که هست. داستان تکراری من و آدم های زندگیم همان است که هست. درد می کشم و درد می دهم و می روم به شکایت که دنیا با منِ بی تقصیر چه کرد.
یعنی من نشسته ام که روزگار هی شوربختی به سرم بیاورد؟ یعنی هیچ علتی از من نبوده؟ معلول بوده ام به علت دیگران؟
نه نبوده ام.ماههاست است که دارم پوست می اندازم. ماهاست است که دارم خودم را مثله می کنم. ماهاست است که کالبد و روان و گذشته و هرچه بوده را شکافته ام کاویده ام ریخته ام دور و برم و حالا مانده ام میان هزاران هزار سند از یک عمر بیست و هفت ساله که نشانم میدهد کجای کار علت آن بدبختی و درد من بوده ام. من و عادت هایم و رویکردهایم و جهان بینیم و روش هایم برای حل مشکلات. ترکیبی از من ( من خاص با میراث ژنتیکی خاص) و تمام آنچه از بدو تولد در شرایط خانوادگی و اجتماعی آموخته ام و بدان پرورده شده ام. نشسته ام میان هرج و مرج بیست و هفت سالِ کاویده و تنها چیزی که فهمیده ام این است که من همیشه و تنها قربانی نبوده ام
شده ام کارآگاه و وکیل و شاکی و متهم و قاضی خودم. نه برای محکوم کردن خودم یا دیگری. برای مشخص کردن سهم خودم و دیگران در تمام دردهایی که کشیده ام تا به حال و چشانده ام تا به حال. نه که بخواهم خودم را توبیخ کنم یا دیگری را. که کجی ها را تا می شود و تا آنجا که به من مربوط می شود راست کنم برای آینده. گذشته که دیگر گذشت. توصیف درد تنها به تسکینش ختم می شود سرچشمه را که بشناسی شاید بشود درمان کرد. اما این جا چرا می نویسم؟
یک - این جا که اعتراف کنم دیگر روان چموشم توان فرار از آن را ندارد
دو - نیش این اعتراف عمومی مثال جریمه به من امکان بخشیدن خودم را می دهد برای هر آنچه که با خودم کرده ام
سه - این جا نوشتن به نوعی نظم دادن و بایگانی کردن هرج و مرج روانی است که هزار پاره شده به خودکاوی
چهار- اگر به منفعتی نرساند در انتها مرا، به آگاهی، شاید نفعی برای مخاطبش داشته باشد

Wednesday, September 22, 2010

وقتی‌ گرگها برّه میشوندو برها گرگ


قطعات گمشدهٔ پازل شخصیتی ما دردنیای امروز چیست که گاه گاه! میبینیم که گرگها برّه میشوند و بسیار میبینیم که برها گرگ ؟
آیا این برّها در این پازل شخصیتی‌ همان گرگها هستند در جامه برّه یا خیر؟
هر چه هستند احساس خوشایندی را به وجود نمی‌‌آورند، فکر اینکه هر کدام از این برّه نماها!! گرگی تیز دندان است ، حواس ۵گانه را دائیم به کش مکش می کشاند ، من معتقدم جریانه جاری تفّکر اندیشه و دانش در رگ‌های اصالت در حال انجماد است .
اصالت چیست ؟!