Friday, November 27, 2009

آزادی

با کوله باری سنگین می گویم آزادی ! می آیند و می روند...هیچکس نمی ایستد، گویا همه راه ها به آزادی بسته شده ... سلانه سلانه از 26 سال جمهوری به سمت آزادی قدم می زنم ... هر چه به آزادی نزدیک می شوم بیشتر احساس خفقان می کنم .... چرا چشمانم می سوزند ؟ هوای آزادی تهران چقدر آلوده است!!! خودم را به بن بست امید می رسانم همانجا که سرش باتری سازی آقا مرتضی ست . اما دیگر اقا مرتضی پیر آنجا نیست ! فکر کنم آخر سر هوای آزادی خفه اش کرد ... یادش بخیر ... می گفت : " دخترم ما که سواد نداریم اما خدا از سر باعث و بانی اش نگذره مثلا" آزادی برامون اوردن ... خوب امید ما هم این مغازه است و حاج خانم، دیگه از ما که گذشته نوبت شماهاست ... "
بغض گلویم را می گیرد... اقا مرتضی کجایی که همه ی کوچه های منتهی به آزادی را بسته اند ! می گویند طرح جدید شهرداری ست ...
می خوام بروم بروم بروم ... اینجا هوا تنگ است بغض هم دارم بارم هم سنگین . به سختی نفس می کشم ...
همانجا دسستی تکان می دهم می گویم در بست امام خمینی ! به چشم بهم زدنی تاکسی می ایستاد !
با خسته گی تمام به امام خمینی می رسم ! حالا می گویند نمی شود بروی اضافه بار داری!
می گویم آقا بار من 26 سال زندگیست که نمی شود حتی یک ثانیه اش را کم کرد...
با عصبانیت می گوید وقتی می گویم نمی شود یعنی نمی شود !
باز هم بغض می کنم ...
پس من اینها را چه کنم؟